سلام ،من یه دختر ۱۷سالم که از بچگی کلا باهام خشن برخورد کردن اتفاقاتی داخل خانوادم افتاد و دیدم و همیشه دهنمو بستم تا خانوادم از هم نپاشه،از همون اول خشونت بود مامانم به شدت علیه بد دهنه بابام از اون بدتر و غیرتیه شدید اما خب حجابم امروزیه و معمولی.
از بچگی منو بی احساس سرد بار آوردن وقت نزاشتن برام مامانم میزاشتم تو اتاق درم میبست میگفت هروقت درست تموم شد بگو بازش کنم بقیشو دیگه کار نداشت که چی می کنم بابامم که تو ذهنم یه دیو دوسر بودو کلا جرات نداشتم چیزی جز رفتاری ک میخوان داشته باشم،گذشت و من بزرگتر شدم و مامانم روش توروم باز شد و سرهیچی دیگه هرچی از دهنش درمیومد میگفت و میگه سرهیچی دعوا میکنه بابامم ک اصلا هیچی فقط قاطی میکنه و چیزی بگی یا گوشیو چیزایی ک دوس دارمو میگیره یا کتک میزنه ،اما من دیگه واقعا بریدم خیلی خسته شدم من اهل هیچی نبودم از وقتی فهمیدم هدف چیه آینده چیه فقط چسبیدم به درسم اما پارسال که کلاس دهم بودمو اول راهم برای خواندن کنکور تجربی بود مامانم و بابام بحث خواستگاری و این داستانا و پیش کشیدن و خلاصه از اونجایی که طرف پسرعموم بود خیلی گیر میدادن و کل دهم و تابستونش به فنا رفت و من از درسم زده شدم اما مشکلم اینجاست که اینا نه میزارن درست درسمو بخونم نه تفریح کنم نه اعصاب آروم داشته باشم ن سمت چیزی که دوست دارم برم ،از بچگی فقط گفتن ناخواسته ای ،با بچه های نیم وجبی مقایسم کردنو... من هرچی میخوام باهاشون رفیق باشم این مامان فتنم خرابش میکنه میخوام با خودش اوکی باشم اعصاب نداره سر اینکه مثلا سر اینکه نوک مداد ابروشو شکستم میگیره کتاب تستیمو جر میده بابامم که نه میزارن بیرون برم نه میزاره پی علاقم باشم نه جونم براش مهمه چون تا الان یکبار نه حالمو پرسیده نه درست حسابی باهام حرف زده دلیلشم اینه ک فقط میگه نمیخوام بیرون بهت تیکه بندازن هرجا رفتی با مامانت برو مامانمم که میگه من براتو وقت ندارم برو ریختتو نبینم خب بابا اصن من میخوام فقط یک ساعت با اعصاب آروم برم بیرون از شر همینا خلاص باشم اعصابم آروم باشه بخدا نمیخوام پس فردا یکی مث مامانم یه آدم عصبی باشم یا یکی عین بابام کسی که نشه نزدیکش شد، چجوری راضیشون کنم؟خواستم برم عکاسی خب کلاساش مختلطع گفتم خودتونم بیاین من فقط درس بخونم و عکاسی یاد بگیرم گفتن دیگه حرفشو نزن مانمیزاریم دخترمون از این ولگردیا بکنه ۱۰۰سالتم بشه همینه،بخدا خسته شدم دیگه خودزنی وگریه و توخودم ریختن آرومم نمیکنه نمیدونم چی کنم ..؛!؟
هیچکدومشون یکبار محبت امیز حرف نزدن برخورد خوب نداشتن صب که از خواب بیدار شدم صب بخیر گفتم چون داداش کوچیکم که ۵سالشه خواب بود یکم تن صدام بلند بود جای جواب خفه شو شنیدم،شده یک هفته هیچی نخوردم یکیشون صدام نکرده بیا یه لقمه غذا بخور این چه خانواده ایه ب چه دردی میخوره اصن؟
حتی گفتم بریم پیش مشاور ببخشید بلانسبت گفتن مشاور کیه از کجا اومده ،بریم که بگه بچتو ویلان کن امروزی باش؟
من حتی یه خرید ساده هم نمیتونم برم حتی با دوستام ،چجوری بابامو راضی کنم از این ذهن کثیف و مریضش دست برداره یه نگاهیم به من بندازه؟